...
به قناری کوچکی
دلباخته بود ...
به قناری کوچکی
دلباخته بود ...
که از حادثه ی عشق تر است ...
پرنده هایی که به جستجوی دانه رفتند
ناگهان برف شدند ...
باد ترانه یی می خواند،
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد،
و هر دانه ی برفی
به اشکی نریخته می ماند.
.
سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده.
.
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من.
به تولد من
به زندگیم
به بودنم
ضعفم
ناتوانیم
مرگم
.
کسی می گوید "آری"
به من
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمی شود.
به تنهایی مگریز
گهگاه
آن را بجوی و
تحمل کن
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
سترگ تر است و پر ارزش تر
ریشه اش هر چه عمیق تر
پا در جای تر در برابر توفان
شاخسارش هر چه انبوه تر
پناهش امن تر
تنه اش هر چه بنیرو تر
تکیه گاهی اطمینان بخش تر
تاجش هر چه برتر
سایه اش دعوت کننده تر.
.
هر حلقه اش نشان نمایانی است
از روزگاری که پس پشت نهاده:
همچون چینی
بر چهره یی.
شکفتن گلی را ماند
چیزی نادر به زندگی آغاز می کند
با شادی و اندکی درد.
روزانه به گونه یی نمایان بر می بالد
بدان ماند که نادره ی نخستین است
و نادره ی آخرین.
وحشت زده
مبهوت
از شعبده ی زیستن
به چشم دیدن
به گوش شنیدن
به دست سودن
به بینی بوییدن
به زبان چشیدن
به قصد دریافت آن که
زندگی چیست
چه می تواند باشد.
گرفتار
وحشت زده
مبهوت.
من یکبار به دوستان گفته بودم که شعر رو دوست دارم ولی هیچ وقت شاعری نکردم.. البته گهگاهی شعرهایی می نویسم از خودم و واستون میذارم..
بازم ممنون..
.
راستی سه ماهه شد..
یا حق
الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توستاعداد
پیش از تولّد تو به صف ایستادند
تا راز زاد روز تو را بدانند
دست های من
برای جستجوی تو پیدا شدند
دهانم
کشفِ دهانِ توست.
ای کاشفِ آتش
در آسمان دلم توده برفی ست
که به خنده های تو دل بسته است
دسته ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاه آفتاب.
کتابی مبهم و
سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای از یاد رفته.
بحثی ممنوع
در ذهن.
و از همه ی شما دوستان عزیز متشکرم ..
همین .. به امید دیدار ..
که ایم و کجاییم
چه می گوییم و در چه کاریم؟
پاسخی کو؟
به انتظار پاسخی
عصب می کشیم
و به لطمه ی پژواکی
کوه وار
در هم می شکنیم.
از کجا آغاز کنم
روایت قصه ای که از عشقی بس بزرگ و با شکوه سخن
می گوید
داستان شیرینی که کهن تر از قلب دریاهاست
حقیقت ساده عشقی که او برایم به ارمغان آورد،
از کجا آغاز کنم ..
.
با اولین سلام
به این دنیای تهی و پوچ من معنا بخشید
و دیگر عشقی بجز او در قلبم جای نخواهد گرفت ..
او به زندگی ام پای نهاد و به آن لذت بخشید ..
او قلبم را سرشار می کند،
سرشار از لذت هایی که بس بی نظیرند،
سرشار از نوای فرشتگان و تخیلاتی بکر و دست نیافتنی ..
او جام روانم را از فراوانی عشقش لبریز می سازد،
و اینگونه است که هر کجا پای می گذارم دیگر تنها نیستم
آخر با همراهی چون او چگونه می توان تنها بود؟
و من هرگاه دستانش را جستجو کنم،همواره در کنار من است...
.
این عشق چقدر دوام خواهد داشت؟
آیا هرگز می توان آنرا با گذر زمان سنجید؟
اکنون پاسخی ندارم
تنها می توانم بگویم که
تا آن هنگام که تمامی ستارگان بسوزند و بی فروغ شوند،
نیازمند او خواهم بود،
و او نیز در کنارم خواهد ماند ...
هیچ آیا تا به حال دلت لرزیده است؟ آنچنان که تارهای گیسوانی پریشان٬از وزش خنکای نسیمی بهاری می لرزد! هیچ آیا٬معبود خویش را در کنار داشته ای؟ و سر در بناگوش او نهاده٬از عطر دل آویز گیسوان پرندینش از خود بی خود شده ای؟ هیچ آیا عطر خاطره آمیز رویا را در مشام جان خویش نیوشیده ای؟ بیا٬همگام با من تا ماسوله آنجا که پنجره های خانه ها٬رو به سوی دامن دامن گل و سبزه گشوده می شوند و تو در دورنمای شهر٬چیزی جز لطافت و زیبایی نمی یابی. آنجا که بام هر خانه ای٬راهگذر رهگذرانی خسته است که پس از گذران روزی پر تلاش٬با کوله باری از عشق و عاطفه به خانه باز می گردند تا سر سفره ساده ای میهمان سادگی و صفای روستایی خویش باشند...
آه٬در گلستانه چه بوی علفی می آید!
این همان شمیم مقدسی است که گویا در کوچه ساران بهشت جاریست... بوی شبدرهای خیس از قطرات شبنم٬جریان موسیقی دل چسب وزش نسیم صبح گاهی در لابلای شاخه های بیدهای مجنون و ترنم شیرین بال زدن های قمریان و سارها را تکمیل می کند٬هنگامی که در هجوم نخستین تراوش انوار خورشید از خواب شبانه٬سر بر می دارند... بگو بدانم...! چه کسی می تواند بگوید٬زیبایی بکر و وحشی کویر٬با آن تپه ماهورهایی که تا چشم کار میکند و بی نهایت را مینمایاندت از زیبایی سبزه زاران شمال کمتر است؟ چه کسی قادر است ستاره چینان مردمان ساده دلش را٬در نقره باران شب های ماهتابی٬در مظروف واژگان بگنجاند...؟
هلا٬سرزمین من...
چه عاشقانه و بی منت٬آغوش به روی فرزندانت گشوده ای و آنان را از سفره نعمت خویش بهره مند ساخته ای. می پندارم بهشت این جاست٬خاک تو٬خاک بهشت است٬زلال چشمه سارها و رودهایت٬چشمه ها و رودخانه های بهشت را در خاطر می نشاند. از شمال تا جنوب و از شرق تا به غرب تو٬بهار و تابستان و پاییز و زمستان را یک جا در خود جمع کرده ای. ابر و باد و باران٬وام دار تو اند. کوه٬استواریش را٬دریا توفندگی اش را٬دشت٬سر سبزی اش را٬کویر٬هرم سوزانش و آسمان بی انتهایش را از سفره تو متنعم شده اند. شهر هایت٬یک به یک٬پایه های مهد تمدن و فرهنگ را بر شانه های استوار خویش نهاده اند.
هلا٬مادر من٬
می اندیشم تو چه صبور و پا بر جایی و حوادث تلخ روزگار هرگز خم به ابروی تو نیاورد و تو هرگز٬زانوی تسلیم بر زمین ننهادی و سر در برابرشان فرو نیاوردی... هلا٬تبریزت٬خراسان و شیراز و کاشان و اصفهان و کرمانت٬هلا سیستانت٬سرزمین اسطوره و حماسه... از کدام پاره از پیکرت بگویم که هر یک گوشه ای از بهشت خدا را در باورمان زنده می دارد...؟ می خواهم قصیده ای بسرایم در مدحت٬به درازای تاریخ٬آن سان که ابر٬ببارد٬دریا طغیان کند و کوه فرو پاشد. می خواهم تو را در ترانه ای٬به وصف بنشینم٬آنچنان که زنان کوچ نشین عشایر٬هنگامی که پاچین های رنگارنگ و چشم نواز خویش را بر تن دارند و با هلهله ای شور افزا٬دستمال های سپیدشان را بر فراز سر٬می چرخانند و گرد بر گرد هم٬به رقص و پایکوبی بر می خیزند٬آن را به زمزمه ای شیرین٬ترنم کنند که هله برخیز٬به شوری که بشورانیمان... و چوپانان عاشق٬هنگامی که در دشت ها و دمن ها٬گله شان را یله می کنند و در گوشه ای می آسایند٬مصراع به مصراعش را در بند بند نای خویش بنوازند... می خواهم در مدح تو واژه ای بیابم٬به سبزای سبزینه های دشت های شمال و به آبی آسمان کردستان و به سرکشی کوه های البرز و جبال بارز و سهند و سبلان و به سوزندگی کویر لوت و به عطر نارنجستان های شیراز و به شیرینی رطب های نخلستان های جنوب و به زلالی زاینده رود و به وسعت دریای خزر و خلیج فارس... می خواهم برای تو٬جمله ای بنویسم... که عاشقانه ترین غزل حافظ و حکیمانه ترین کلام سعدی و عارفانه ترین پند مولانا و فاخرترین سخن ناصر خسرو را به معنا بنشیند. می خواهم از دیدنی هایت بگویم٬از کوه ها٬دشت ها٬رودها و دریاهایت سخن برانم٬می خواهم از آب و خاک و درخت و آسمان و ابر و باد و بهار و تابستان و پاییز و زمستانت بگویم و ستارگان آسمان کویرت را یک به یک بر چینم و در طبقی زرین٬پیش کشت نمایم لیکن٬مگر می شود بحر را در کوزه گنجانید.؟ هلا سرزمین من٬معبود من٬مادر من...
...
کجا تو را صدا کنم؟
تو ای همیشه چون نسیم
مهربان
کجا بخوانمت به نام؟
تو ای همیشه چون درخت
سبز سبز
تو آن طلوع جاودانه ی سحر گهی
نشسته تا به عمق تو به توی کوچه ی شبانه ی دلم
تو ای نجیب
همیشه تا همیشه با منی...
و خوشحالم که تونستم به یاری شما دوستان عزیزم این وبلاگو تا این جایی که هست برسونم ..
به هر حال همه چیز باید بعد از مدتی دوباره گردگیری بشن .. و به همین خاطر یه دستی به سرو روی این وبلاگ کشیدم ..
من دست به قلمم زیاد خوب نیست .. واسه همینم زیاد از خودم نمیگم میترسم موضوع رو اشتباه برسونم .. همین ..
بازم منتظر اظهار نظرات شما دوستان عزیزم هستم ..
یا حق ..
:FREEDOM
.
To love
,And to freedom
;Plenty paths are ahead
,To peace
.And to humanity as well
.
,Don't ever lose your heart's words
,Don't ever cross out your numerous verses
For one is verse breaking
And one is word burning
.
!Fatigued i am, Fatigued
... Play my notes
... Compose me
,Lord
;Send me sleep that i may live
.The wrongs i've done this day forgive
,Bless every deed and thought and word
.I've rightly done,or said,or heard
;Bless relatives and friends always
.Teach all the world to watch and pray
,My thanks for all my blessing
..Take and hear my prayer for Jesus' Sake
زندگي جوشش يك رودپرازهمهمه هاست
زندگي دغدغه زيستن چلچله هاست
زندگي معني دانستن ونابودي ناداني هاست
زندگي چشمه سرشاروپرازنعمت آگاهي هاست
قصّه كوتاه كنم دوست كه اين شور و نـوا
تا ابد ماندني و عامل پويايي هاسـت ...
جز ماه که به ستاره هایش می خندید
و روزگار که از حال دل من می پرسید
و راه که منتظرم بود..
درختان تماشایم میکردند
و خط سفید کنار جاده دم از رفاقت میزد
کاش با من بودی و تنهایی را می دیدی که چقدر با محبت بود
و غم که سر افکنده در کنارم می آمد
و زندگی آن شب چه سخت می گذشت
همه در خواب بودند ...
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك
چرا وقتی که آدم تنها می شه
غم و غصه اش قد یک دنیا می شه
میره و یه گوشه پنهون می شینه
ارو مثل یه زندون می بینه
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
وقتی که تنها می شم اشک تو چشام پر می زنه
غم می آد یواش یواش خونه دل در می زنه
یاد اون شبها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل ، لب چشمه ، می نشستیم من و یار...
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
می گن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغ ابرا رو چوب می زنه
اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمی شه
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجبی پیرت می کنه
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت, سرها در گريبان ست.
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد, نتواند,
كه ره تاريك و لغزان ست.
و گر دست محبت سوي كس يازي,
به اكراه آورد دست از بغل بيرون؛
كه سرما سخت سوزان ست.
نفس, كز گرمگاه سينه مي آيد برون, ابري شود تاريك.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.
نفس كاينست, پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس نا جوانمردانه سردست . . . آي . . .
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي, در بگشاي!
منم من, ميهمان هر شبت, لولي وش مغموم.
منم من, سنگ تيپا خوردة رنجور.
منم, دشنام پست آفرينش, نغمة ناجور.
نه از رومم, نه از زنگم, همان بي رنگ بي رنگم.
بيا بگشاي در, بگشاي, دلتنگم.
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد.
تگرگي نيست, مرگي نيست.
صدائي گر شنيدي, صحبت سرما و دندان ست.
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه مي گوئي كه بيگه شد, سحر شد, بامداد آمد؟
فريبت مي دهد, بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش سرما برده است اين, يادگار سيلي سرد زمستان ست.
و قنديل سپهر تنگ ميدان, مرده يا زنده,
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود, پنهان ست.
حريفا! رو چراغ باده را بفروز, شب با روز يكسان ست.
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير, درها بسته, سرها در گريبان, دست ها پنهان,
نفس ها ابر, دل ها خسته وغمگين,
درختان اسكلت هاي بلور آجين,
زمين دلمرده, سقف آسمان كوتاه,
غبار آلوده مهر و ماه,
زمستان ست.