خ ا ک
کاخ من خاک است
وقتی با آغوش باز
تنها کسیست که بعد از مردن مرا میطلبد
امروز هم مانند روزهای دیگر است
گرم و کسل کننده
ودلم کمی باران میخواهد
دلم کمی تو را میخواهد
من باشمو، من باشمو، نم باران
بودن یادت کافیست
وقتی قرار است بودن تو، خواست من باشد نه تو
26.4.1399
موضوعات مرتبط: باران بی تو
دستانت برای آغوش باز شد
اما چشمانت بوی کهنه گی می داد
صدای اعتراض نه
شاید ناله های قلبم
فردا تو را هوووو خواهد کرد
گم شدن در جهنم لبهایت
امروز بهشتی بپا می کند
اما
فردا
من
غرق خواهم شد
در زندگیم جولان نده ، بروووو
1398.6.11
موضوعات مرتبط: هوو خواهد شد
دستانم را در روزگار فرو کردم
مشتی از زندگی بیرون کشیدم
و تو از لای انگشتانم چکیدی
هرچه یورش به روزگار بردم که تورا برگردانم
تو نشدنی ترین ها شدی
گویی که از بهشت رانده شدم
آدم قصه ها شدم و تو حوا
چهارسال و اندی در حسرت تو
و تو دورتر ، و همچنان دورتر
شکستم و خاک شدم، خاک روزگار
عطسه ام سالها دورم کرد و حالا
دستان تو در خیز یک مشت زندگی
پیمانه بزن ، پیمانه به پیمانه
سیب خورده شد ،و رانده شده از بهشت
من دست نیافتنی ترین هستم
چون نیستم
1398.06.11
دیگر توان راه رفتن نداشت
عقربه های ساعتم را می گویم
به حق حق کنان افتاد
ایستــــــــــــــــــاد
و من هنوز در نوسان خاطرهای تو درجا میزنم
خاطرات بدون تو
ساعت بی عقربه
زندگی پوچ است بیا
بیا و کمی خاطره سازی کن
و طبق معمول برو
شمارش ثانیه ها را ،،کنار خیابان ، کنج جدول
از عابران میپرسم
بگذار بگویند دیوانه است
کسی چه میداند
هنوزهم مشق شبم را می نویسم
پلک هایم را تا سه شماره بستم و بازکردم
اما
هنوزهم جای تو در قاب چشمانم خالیست
تکلیف شبانه چهارساله شد اما..
اما هنوز گیسوانت دردست باد
در صفحه اول خاطراتم
عشوه کنان می رقصد
چه شب زیبایی
آسمان پرستاره و چشمانم بارانی
و تو
و تـــو فقط به اندازه یک خاطره سهم من شده ای
حساب هایم دقیق ترند
به مسیری ختم می شود چشمانم
که اگر با چرتکه هم حساب کنی
دیدگانت بیشتر از آن نقطه می گذرد
اما نمی خواهد بفهمد چرا
تلخی صدایت من را نمی راند
من فالگیر نیستم که تو را می فهمم
*****
تو که می روی
من می مانم و یک برگ کاغذ
تا رسم کنم بر چهره ی این نوعروس
خاطرات دل بستگی ها
خاطرات بی تو بودن ها
گاهی چقدر دلم تنگ می شود
برای تو که نه
برای ساخته ذهنم از تو
آن توی مقدس
میان دو دیوار
که به نرخ شما چند قدم فاصله است
شش چشم گرفتار
دیوار کوتاهتر که من باشم
همیشه خراب می شوم
باز هم گربه به دنبال خود از من بالا می رود
سنگ آشنای میان جاده هم
نان خودش را می خواهد
کمی متفاوت تر باید شد
او از موش های دیوار می خورد
من از کلاغ های خیال
هر دو برابر و گربه ها هنوز از من سر ترند
وقتی خدا با من است
دیگر اجنبی های دور و ورم
به فکر کمین سایه ی من و حمله به من نمی مانند
تبریک به خود م
تازه فهمیدم خدا را دوست دارم
برچسب ها: وحید عسکری
اخرین نوشته ۱۳۹۰.۱.۲۰
۹ ماهه شد تا آموخت
که چطور
انگشت شسصت و اشاره را جفت کند
گوشه زندگی را بگیرد
و بر روی ۹ کلمه پهن کند
گاهی سر می خورد
روسریت از گوشه ای پر می گیرد
و لجبازی های باد
بر سر انگشتان بغض
جولان می دهد
بازهم یادم رفت
در پی روسریت
زندگی را رها نکنم .
غلظت دردهایم
باد می زند
من می زنم
فریاد می زند
از کنار فانوس ها دور شوید
من نمی خواهم بخوابم
همه را از یاد برده ای
ریسمان پاره می کنی
خنده های تلخ من در را باز کرد
اجنبی فریاد می زد
من فریاد می زدم
هیسسسسسس
سکوت درمان هرچیزیست
حتی به قیمت افقی شدنت
بگویید بیایند بشویند
من خاکش کنم
موضوعات مرتبط: اتفاق
مطالب قدیمی تر |
.: Weblog Themes By Pichak :.